سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر پارسی بلاگ

نوشته های پراکنده مدیر سایت

تقابل ظاهری علم و دین

بنام خدا


یکی از دوستان مدتی قبل از من خواستند برای عکس زیر شرحی بنویسم.  مناسب دیدم آنرا در این وبلاگ مطرح کنم و از نظرات خوب دوستانم در این موضوع استفاده نمایم :




به نظر من، مهمترین چالش دنیای کنونی ما، این است که هر چه علم و فن آوری بیشتر پیشرفت کند، اینطور به نظر می آید که جای دین را در فکر و ذهن و دل بشر تنگ و تنگتر می‏کند. اینقدر این تصور ، قوی و فراگیر است که حتی بسیاری از متدینین هم ناخودآگاه و در عمل، طوری رفتار می کنند که نشان از پذیرفتن این فرضیه دارد. انگار وظیفه‏ی دین، این بوده که تنها رفاه و آسایش زندگی فردی و اجتماعی را تامین کند و حالا که فن آوری، روز به روز و قدم به قدم این وظیفه را عهده دار شده، کارکرد دین عملاً منتفی شده و دیگر باید کنار برود!
غافل از اینکه دین، یک روش زندگی است، چه در عصر حجر باشی و چه در قرن 24. و صدالبته در روش زندگی دینی، تشویق به کار وتلاش و پیشرفت در راستای رفاه و آسایش در زندگی فردی و اجتماعی نه تنها نکوهش نشده، بلکه از ارکان روش زندگی دینی است.
پیام دین بندگی مطلق خداست و نزدیکی هر چه بیشتر به او و تلاش در این راستا و این پیام هم در عصر حجر کاملاً قابل وصول است و هم در زمانه‏ی اوج پیشرفت علم و فن آوری.
بحث تعارض یا تقابل علم و فن‏آوری با دین، بصورت فراگیر و گسترده، با بیانها و زبانها مختلف، مطرح می شود و در تصویر بالا هم عکاس سعی کرده آن را به تصویر بکشد.
آنچه در تصویر دیده می شود، نفوذ و تصاحب همه جانبه فن آوری در دین است : گوشی تلفن همراه، مهرماشینی که با دستگاههای جدید (و نه به شیوه سنتی) درست شده و تسبیحی که دانه های آن در کارخانه های ریخته گری جدید، شکل گرفته. اما و صد اما، که حد و مرز دین اینجاها نبوده و هیچ تصاحب و تصرفی رخ نداده. همین سجاده و مهر ، ابزار پرستش خداست و خداپرست هیچ مشکل اساسی و مبنائی با آن ندارد.
در زمانه جدید، مشکل اساسی برای خداپرستی، توسعه علم و فن آوری نیست، توسعه نفسانیت و غفلت از خداست که بخاطر پیشرفتهای چشمگیر، چشم و دل ما را پر کرده بر زندگی ما سایه انداخته و تاثیر بسیار شگرفی بر دینداری دینداران می نهد.  این نفسانیت و غفلت است که کار دینداری و توحید را بسیار مشکل کرده است. ما دینداران، به موازات بهره مندی از توسعه و رفاه، باید با تلاش مضاعف(اضافه کاری نسبت به نسبت به دورانهای گذشته ) از موج نفسانیت و غفلتی که این روزها از در و دیوار می بارد، خود را وارهانیم و به راستی که چه مجاهده‏ی سختی است...


بازی سرنوشت

بنام خدا

مرحوم حسین پناهی 

دیشب سریال دکتر قریب که پخش می‏شد، در یک صحنه مرحوم حسین پناهی (که در نقش طبیب قدیمی و تقریباً قلابی بازی می‏کرد) به دکتر قریب می‏گفت : حتی اگه بمیرم و بدنم بمانه و بو بگیره، حاضر نمیشم تو بهم سوزن بزنی. شاید این سریال از آخرین کارهای او بود و دریغ که نمی دانست دست سرنوشت در بازی زندگی، برایش دقیقاً چنین مرگی رقم زده‏است.
حس غریبی به من دست داد. یادم آمد به زمانی که خبر مرحوم شدن حسین پناهی را شنیدم... در آپارتمانش به تنهائی جان سپرد و هیچکس از مرگش خبر دار نشد. و سه روز بعد دخترش با جسد متلاشی شده اش روبرو شد...
نه تنها دنیا خیلی کوچک است، انگار که حرفها و جملات دنیا هم خیلی کم و محدود است و زود به هم می‏رسند...
اینقدر کوچک که الان که دارم می نویسم، نوای دلنشین آواز مرحوم ایرج بسطامی (آلبوم تحریر خیال) هم از بلندگوی کامپیوترم در حال پخش است، که می موید و می خواند : مگر گشایش حافظ در این خرابی بود... و یادم می افتد به تصنیف (من مانده ام تنهای تنها) که انگار دقیقاً برای خودش خوانده، آنگاه که در زیر خروارها آوار زلزله بم، مانده بود، تنهای تنها... میان سیل غمها...

روح این دو هنرمند فقید شاد و روانشان قرین رحمت حق باد...


سینه‏ی این دشت

بنام خدا

سینه‏ی این دشت

به سختی، گونی را بر زمین می کشید. گهگاه نگاهی می کرد به سمت غروب آفتاب. از چپ و راست، تا چشم کار می کرد دشت بود و تپه. رنگ افق که به زردی گرائید، مرد خسته، در سراشیبی ملایم تپه، روی علفهای نرم دراز کشید و مشغول تماشای آسمان شد.
بناگاه صدای غریبی شنید، همانطور که خوابیده بود سرش را برگرداند، صدای پرنده ای بود که آنطرف تر روی زمین، این سو و آن سو می پرید.او زبان پرنده‏ها را خوب می فهمید. هزار روزِ تمام، در مدرسه ای در اعماق دشت بالا، زبان تمام پرنده ها را یادگرفته بود. پرنده داشت با خودش می‏گفت: عجب جای خوبی پیدا کردم.
در دامنه تپه، تکه زمین نسبتاً همواری بود به پهنای یک حوض کوچک، که دست طبیعت، آن را به شکل پنج وارونه در آورده بود. مرد، با عجله دو دستش را در گونی فروبرد و یک مشت دانه برداشت، بعد آرام پاشید وسط زمین. بعد نشست و شروع کرد به تماشا.
مرغ، آواز خوان و بی توجه به نگاه مرد، مشغول برچیدن دانه ها شد: نگاهی به زمین، نگاهی به آسمان، یک دانه، دوباره نگاهی به زمین، نگاهی به آسمان، یک دانه ی دیگر... این رفت و برگشت چقدر برای مرد لذت بخش بود!
یک دسته پرنده، از انتهای افق، مثل امواج دریا، به آرامی ، نزدیک می شدند.هنوز از بالای سرش رد نشده بودند که ناگهان مسیرشان را تغییر دادند و با شیب زیاد، به سمت تکه زمین پنجی سرازیر شدند. مرد، با اشتیاق تمام، مشتی دیگر برداشت و به سمت زمین پاشید ، باز مشتی دیگر و باز لذتی دیگر...
بعد، توجهش به چیزی جلب شد! زمین پنجی شکل، داشت آرام آرام بزرگ تر و بزرگ تر می شد. بزرگتر و بزرگتر. هر چه پرنده بیشتری فرود می آمد، زمین، از اطراف رشد می کرد.
همه پرندگان که جمع شدند، او کل دانه ها را بر زمین پاشیده بود و حالا زمین پنجی شکل، چندین برابر بزرگتر شده بود. لبخندی رضایت بخش بر لبانش نقش بست.
وقتی همه ی پرندگان سیر شدند، ناگهان یکی از آنها گفت : رفقا! اینجا را نگاه کنید! او بود که برای ما دانه ریخت، همه مراقب باشید! او یک عقاب است! در کمین ماست!
دیگری گفت: چه می گوئی؟ عقاب دیگر کدامست؟ من که تابحال کبوتری به این زیبائی ندیده ام!
دیگری گفت: شماها عجب اشتباهی می کنید. این که گنجشکی بیش نیست. تنها اینجا چه می کند؟
رئیس گروه گفت: بس کنید، این سیمرغی است که در انتظار نماز شامگاهی نشسته است.
بعد یکی گفت: جسارتاً به عرض برسانم که آنچه من می بینم قویی سفید است که خسته و از راه مانده در انتظار طلوعی وحرکتی دیگر است...
و دیگرانی او را کرکس، بوقلمون، مرغ خانگی، کلاغ، خروس و...نامیدند...
و مرد ، فقط لبخند زد. او احساس آنها را خوب درک می کرد. او خوب می فهمید که چه می بینند و چه می گویند. دیگر افق کاملاً سرخ شده بود. او غرق در شادی و لذت، آرام بر روی زمین دراز کشید. بعد دستانش را باز کرد، به انتهای آسمان خیره شد، و فریاد زد:
خدایا...
همه ی کوهها را به من دادی، همه دشتهای پهناور، از آن منست...
دریاهای دور، اقیانوسهای بی کران، همه و همه مال منست...
این زمینها، جنگلها، کوهها...
خدایا آسمانهایت هم مال منست، همه، تا هر جا که فکر آدمی قد بکشد
از کهکشانهای دور، تا اینجا، همه و همه مال منست.
خدایا... اینها تکه هایی از من اند که دارم با تمام وجود حسشان می‌کنم...
و آنگاه ساکت شد...
نسیمی آرام، صدای او را به سرتاسر دشت رسانده بود. پرنده ها، اما نمی فهمیدند که او چه می گوید. سرش را بلند کرد و نشست. آنگاه دید که تا چشم کار میکند، زمین پنجی شکل بزرگ شده و انگار که دیگر هیچ انتهایی ندارد. بعد که بیشتر دقت کرد، دید دیگر زمینی وجود ندارد... دشتی وجود ندارد... کوهی وجود ندارد...
همه را می دید، اما از هر طرف نگاه می‏کرد انگار که داشت در اعماق وجود خودش سیر می کرد ...
حالا دیگر پرنده ای نبود، دیگر کوه و دشت و آسمانی نبود... او بود و خودش و پنجی شکلی که حالا شده بود به وسعت آسمانها و زمین ...

پی نوشت:
[داستان با توجه به نظرات خوب دوستان عزیزم، آقای درخشنده و آقای آقاجانی، دوبار ویرایش شد] خوشحال می شوم از نقد هنرمندانه همه عزیزان بر این داستان کوتاه بهره مند شوم.
یاحق


خراش به چهره هنرمند... چرا؟

بنام خدا
عصر ه شنبه هفته قبل (15/1/87) برنامه ای از شبکه 4 سیما پخش شد که در آن از یکی از تصنیفهای مشهور استاد شجریان ("زمن نگارم، خبر ندارد") استفاده شده بود. ابتدا که گوش دادم، به نظرم قدری عجیب آمد، صدای ایشون تغییر کرده بود... مقداری کلفت تر شده بود و انگار از ته چاه در می آمد. بیشتر که دقت کردم دیدم بله، ریتم هم کندتر شده و معلوم شد این تصنیف با دور کُندتر از حالت طبیعی پخش می شود. با توجه به اینکه بقیه بخشهای صوتی برنامه هیچ مشکلی نداشت معلوم بود که این کار بخصوص روی تصنیف ایشان انجام شده است. این کار در حالت عادی، ریتم زننده ای ندارد و از بسیاری از آهنگ ها و سرودهای پخش شده در شبکه های مختلف ملایم تر است.
...
اول : یادم افتاد به کاریکاتوری که سالها قبل وقتی محمد هاشمی رئیس صداوسیما بود، روی جلد مجله گل آقا چاپ شده بود. کاریکاتور، گروه موسیقی را نشان میداد که مشغول نوازندگی بودند و آقای هاشمی به کسی که تنبک می زد، می گفت که :
داداش سر تنبک رو یه کم بیار پائین تر، حلال تر بشه...

دوم : یادم افتاد به سالها قبل، زمانی که تصنیف زیبای "میهن ای میهن" را دستکاری کرده بودند.
همان تصنیف "تنیده یاد تو در تار و پودم... بود لبریز از مهرت وجودم..." که بعد ها هم آقای علی رضا افتخاری اجرا کردند.
در این تصنیف، بعد از هر تکه شعر که توسط آقای شجریان خوانده میشد، گروه کر عبارت "میهن ای میهن" را تکرار می کردند که وقتی در تلویزیون پخش شد، بجای "میهن ای میهن"، آهنگی با همین وزن پخش می شد. یعنی این بخش از تصنیف را قیچی کرده و جای آن یک تکه آهنگ از جای دیگر تصنیف چسبانده بودند.
....
نمی دانم چه منطقی پشت اینگونه کارهاست. کار یک هنرمند در هر مرام و مسلک و طبقه و طایفه ای که باشیم و باشد، محترم و ارزشمند است. تلخ ترین و توهین آمیزترین کار برای یک هنرمند آنست که بدون اجازه و نظر او، در کارش دست ببرند. بلائی که سر تصنیف "میهن ای میهن" آمد در کنار بعضی مسائل دیگر، باعث شد که آقای شجریان با ارسال نامه ای با آقای لاریجانی مدیر وقت سازمان، خواستارعدم پخش کارهایش جز(دعای "ربنا" و آواز "این دهان بستی دهانی باز شد" که مربوط به ماه مبارک رمضان است) از کلیه شبکه های صدا وسیما شد.

بخشی ازین نامه :
سالها پیش ، به هنگام جنگ عراق علیه ایران ، در دفاع از سرزمین مادری تصنیفی به نام " میهن ای میهن " اجراکردم ، این تصنیف ستایش سرزمین مادری و مهرورزی بدان بود . بگذریم که آن تصنیف ، مدتها اجازه ی پخش نداشت . اما اکنون هم که اجازه ی پخش یافته است ، بخشی از آن حذف شده است .از شما می پرسم آیا عشق به سرزمین ومیهن گناه نابخشودنی است که باید حذف شود ؟اگر شما تصنیفی را نمی پسندید ، چرا آن را پخش می کنید و چرا آن را مطابق سلیقه خودتان مثله می کنید ؟ ( از روزنامه "سلام" هیجدهم بهمن ماه 75)


پخش تصنیف "زمن نگارم، خبر ندارد" با دور کُند، به نظرم بدتر از کار اولی است چون صدای خواننده را خراب میکند.
چرا باید اینگونه به چهره یک هنرمند چنگ بزنیم؟ مگر مجبوریم از تصنیف او استفاده کنیم و بعد دورش را کَُند کنیم؟
مگر ما چند تا استاد شجریان در کشور داریم؟ چرا باید با هنر و هنرمند و آثارش اینگونه برخورد شود؟ چرا باید یک چهره تاریخی و ماندگار هنر کشور تا چند وقت قبل، برنامه هایش را در خارج از کشورش برگزار کند، به این دلیل که بخاطر ایجاد ترافیک! اجازه اجرا در تالار وزارت کشور به او نمی دهند؟
این برای ایران و ایرانی ننگ نیست که در این کشور جائی برای اجرای چنین هنرمندی وجود ندارد و باید درکشورهای غریبه شرایط برایش مهیا شود؟
اگر زلزله دلخراش بم و همدردی ایشان با حادثه دیدگان نبود شاید اجرای کنسرتهای ایشان در داخل کشوراز سر گرفته نمی شد.
راستی، در کل ایران کدام هنرمند را می شناسید که به اندازه ایشان، برای زلزله بم اهتمام به خرج داد و تلاش و پیگیری مستمر کرد؟
من روی ایشان تعصب خاصی ندارم، و از همه سخنان یا سلایق ایشان هم دفاع نمی کنم ، معتقدم از انبیا و اولیای خدا و معصومین علیهم السلام که بگذریم،  فقط در بهشت آدم بی نقص پیدا می شود، اما اینطور برخورد و رفتار با چهره های هنری ماندگار و مردمی کشور هیچگونه توجیه منطقی و عقلی ندارد.
.....
امروز روز ملی فن آوری هسته ای است. خوشحالم که چندیست دولتمردان به این باور رسیده اند که باید به تقویت غرور ملی نیز توجه کنند. بخش مهمی از بسیاری از هزینه های کلان مانند مخارج میلیاردی برای فوتبال و دیگرورزشها، ویا بعضی از هزینه های سنگین ملی برای فن آوری هسته ای به همین تقویت هویت و غرور ملی برمی گردد و بیشتر، از این مجرا توجیه منطقی می یابد.

سالها قبل، وقتی عبارت "میهن ای میهن" را از تصنیف شجریان حذف می کردند، شاید بخاطر ترس از تقویت ملیت، به ضرر اسلامیت نظام بود، و شاید هم از لج گروههای ملی گرا و سکولار بود که مختصر فعالیتی داشتند، اما وقتی غبارها فرونشست، هر چند دیرهنگام، دانستند که توجه به غرور ملی منافاتی با اسلامیت نظام ندارد، بلکه آنرا تقویت میکند و الان شاهد تصنیفهای بسیار زیادی در وصف میهن و هویت ملی هستیم.
ملیت ما جزئی از شناسنامه خاکی ماست، همانگونه که اسلامیت ما شالوده جهان بینی، ایدئولوژی و تفکر ما را تشکیل میدهد. ملیت و اسلامیت کشور ما مکمل و تقویت کننده همدیگر هستند نه رقیب یکدیگر. اینطور نیست؟

 


بوی باران...

بنام خدا
سلام
چقدر سخته آدم بخواد یه جمله کلیشه ای رو که همه این روزها دهها و صدها بار از گوشه و کنار می شنوند، بنویسه؟
ای بابا... حالا اگه یه بخت برگشته ای مدیر یه سایت شد، حتماً حتماً بایستی همون اول اول، تا سفره هفت سین جمع نشده، سال نو رو تبریک بگه؟

من به دلایل زیر، نسبت به تبریک گفتن برای سال نو، یه نوع آلرژی پیدا کرده ام :

1- از بس پیامک کوتاه گروهی برای تبریک سال نو آمد، کلافه شدم. من اصلاً ازین پیامک های گروهی که به مناسبت های مختلف ارسال میکنند،خوشم نمیاد. یه جورائی احساس میکنم مصنوعیه. هویت نداره. با خودم میگم اگه طرف برای من اهمیت قائل بود، برای خودم ارسال میکرد نه اینکه چند جمله بنویسه بعد ارسال گروهی کنه به لیست شماره هاش. این که نشد تبریک!

2-دیگه داره از شنیدن تبریک سال نو مجریان رادیویی و تلویزیونی حالم بهم میخوره. بیشتر مجریان بدجوری مصنوعی شده اند : تعارفهای الکی، خنده های دروغی، اداهای عرفانی و ادبی تهوع آور. بعضی از کارهاشون که واقعاً توهین به شعور بیننده هست.

خلاصه این ده روزه یه جورائی ندای درونی هی بهم فشار می آورد که آهای، دیر شدها... پس نمی خوای یه تبریکی چیزی بنویسی؟ حالا دیگه تقریباً راحت شدم...


با همه این حرفها،
بهارتون مبارک رفقا...
الهی بهاری باشید، بهاری باشیم... همیشه جوانه بزنیم، همیشه شکوفا باشیم... آمین


بوی حیات از باغچه و حیاط مشام جان را نوازش میدهد ...
جوانه های رحمت بروید از خاکش، زنده یاد فریدون مشیری، که بس زیبا سروده :


بوی باران،بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه‌ها و دشتها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جام لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب


ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی بکام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
نقل وسبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی است؛


ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


یا حی یا قیوم


شمال شهادت

بنام خدا

با لطف و عنایت خدا و برکات نور شهدا اردوی از بلاگ تا بلاگ (2) ، با موفقیت و سلامت به اتمام رسید و برگ درخشان دیگری از فعالیتهای موثر و سازنده‏ی دفتر توسعه وبلاگ دینی ورق خورد.

مانده ام چه بنویسم...
چگونه بنویسم...
کدام زاویه را شرح کنم...

این سفر، همه از خدا خواستیم که حسینی شویم ، آنطور که شهدا شدند و رفتند...
از دوکوهه آغاز کردیم (صبح 5 شنبه 22 اسفند 86) ، در شرهانی با نوای گرم حاج آقا حسینی دستان خاکی شهدا ما رو در آغوش فشرد...
و صدای ماندگارشان را صبح جمعه از موجهای اروند شنیدیم .
واما غروب جمعه در شلمچه خبر دیگری بود.
بیقراری و ضجه وزاری جوانان عاشق مشهدی را دیدم که خاکهای شلمچه را در آغوش می فشردند...

شلمچه

به همین توری های فلزی چنگ زده بودند وزار زار گریه می کردند...
با امام زمانشان درد ودل میکردند که آقا غلط کردیم، جان مادرت بیا...

همانهائی که دو روز بعد در فکه، خبر سوختنشان را (براثر تصادف در راه برگشت) شنیدیم ...


شام جمعه در شلمچه در نقطه دال مرزی، از روایتگری کم نظیر حاج حسین یکتا دبیر ستاد راهیان نور کشور بهره بردیم و در طلائیه
از روایات و خاطرات شگفت انگیز شهید زنده جنگ و تفحص ، جناب آقای احمدیان که افتخارداریم در پارسی بلاگ در خدمتشان هستیم با وبلاگ نشانه.

میشداغ، هویزه ، دهلاویه ، تنگ چزابه، فکه ، فتح المبین...
و در انتها باز دوکوهه و گردان شهدای تخریب.


از هر کدام بخواهم بگویم، ناتوان می مانم، گهگاه آنجا که بودم با اس ام اس مطلبی می فرستادم برای اس ام اس بلاگ اردو که در اینجا گرد آمده.

جای خیلی ها خالی بود، خیلی از شما عزیزان خواننده این وبلاگ و خیلی از دوستانی که سال قبل هم همراهمان بودند وامسال به یادشون بودیم :
حاج آقا اسماعیلی، پویا پرتو، محسن قافله شهدا، آقا هادی، سیدپویان، امین هاشمی، زنده یاد و ... جای مرحوم حسن نظری رو هم خالی کردیم و برای شادی روحش دعا کردیم.
و اما همسفران... شکر خدا ... نمی دونم چی بگم... از گریه ها و ناله هاشون بگم، از دعای کمیل شون بگم... از عزاداری و سینه زنی داخل اتوبوسشون بگم... از ارتباط عالی که با شهدا برقرار میکردند بگم... از شادی و شور و نشاطشون بگم... از متانت و شکیبائی و اخلاق خوبشون بگم... فقط بگم که افتخار میکنم در کشوری زندگی میکنم که چنین جوانانی داره. همین.

یا سیدالشهدا


تحریم فن آوری اطلاعات!

بنام خدا
امشب نیاز ضروری داشتم به یک برنامه، وقتی روی لینک دانلودش می زدم، پیغام میداد که شما اجازه ندارید!
نگاهی کردم توی لیست آنلاین های یاهو ببینم دوست خارج از کشور آنلاین دارم، دیدم بله، آقا محسن  (مدیر وبلاگ گیاهان داروئی و معطر ، ساکن هند) آنلاین هستند.
بهشون گفتم این لینک رو چک کنند. گفتند مشکلی نداره. معلوم شد این لینک بخاطر تحریم ایران، از طرف آمریکا، بر روی آی پی های ایرانی بسته شده. قرار شد ایشون از هند دانلود کنند بذارن روی اف تی پی سرور خودشون، بعد من از آنجا دانلود کنم...
این مسئله باز هم قبلاً برایم پیش آمده بود، ولی آن وقت از طریق دیگری آنرا دور زده بودم، ولی این بار دیگر نیاز به آن کار هم نبود.
...
یادم به گفته بعضی مسئولین افتاد که : تحریمها بر ما اثری نداره...
واقعاً اینقدر ارتباطات در همه عرصه ها وسیع شده که نمی شه با تحریم جلوی پیشرفت یک کشور و یک ملت رو گرفت، هر چند ممکنه بعضی جاها مجبور به پرداخت هزینه هائی قابل توجه باشیم، اما این قیمت استقلال و پیشرفت توام با اصولگرائی ماست، برای هر چیزی بزرگی باید هزینه اش را پرداخت.

مهتری گر به کام شیر در است              رو خطر کن، زکام شیر بجوی

یا بزرگی و عزّ و حشمت و جاه               یا چو مردانت، مرگ رویاروی

یا علی