رمضان آن سالها
بنام خدا
به خانهی پدریام آمدهام. سالیان سال بود که ماه رمضان را در بیرون از این فضا گذارندهبودم. سالها بود که کنار سفرهی سحری پدر و مادرم نبودم...
حالا دارم با خاطرات سالهای گذشتهام تنفس میکنم، سالهای پر شر و شور کودکی و جوانی. که یادش چه مطبوعست، مثل بوی کاه گل...
قدیمیترین خاطرات رمضانیام مربوطست به زولبیا بامیههای ترد و خوشمزهای که میانش پر بود از عصارهی شکر. شاید حدود 25 سال قبل که ماه مبارک در اواسط تابستان بود. یک تجربهی بچه گانه داشتم : اینکه اگر دم آخر سحر، از شیر آب گرم، آب بخورم، در روز کمتر تشنه میشوم و این تجربه را با آب و تاب به دوستانم میگفتم.
آنقدر آب میخوردم که دلم درد میگرفت و جالب اینکه معمولاً این کارهمزمان بود با پخش دعای "یاعدتی فی شدتی" از رادیو. این سبک زیبا از دعای سحر به همراه بخش پایانی دعای ابوحمزه را از رادیو اصفهان پخش میکرد و سالهاست که حسرت شنیدنش را دارم.
الان هر وقت این بخش از دعای ابوحمزه را میخوانم یا میشنوم، بی اختیار احساس میکنم که شکمم باد کرده از بس آب خوردهام!
شبهای قدر، با ژیان پدر از این مجلس به آن مجلس میرفتیم. دعای جوشن را یکجا، ابوحمزه را جای دیگر و برای قرآن سرگرفتن، میرفتیم مسجد محله آقا پای نفس گرم حاج شیخ عبدالرحیم ملکیان، که خدایشان سلامت دارد، الان در دههی هشتاد از زندگی پربرکتشان هستند.
آن شبها من بیشتر اوقات نشسته خواب بودم و گاه هم با خواهر وبرادر کوچکترم بیرون مسجد در ماشین میخوابیدیم...
سوم راهنمائی بودم، سال 65، که کار پدرم به قم منتقل شد و بناچار یکساله ساکن آنجا شدیم. یادم نمیرود شب های قدر آن سال، با پدر به مدرسه فیضیه رفتم. در گوشهی آن حیاط باصفا، زیر تک مناره ای که با آن شش ضلعی های زیبایش هنوز هم دارد در گوشهی جنوب غربی حیاط دلبری میکند، درست همان جائی که قبل از انقلاب، ماموران ساواک طلاب را ازطبقه ی بالا به زمین انداختند. غصهام این بود که چطور پدر اینقدر گریه میکنند و من اصلاً گریهام نمیآید...
رمضان سال 70 را هرگز ازیاد نمیبرم. مصادف بود یا ایام نوروز و من در آستانهی آزمون کنکور بودم. یک کار بیرحمانه با خودم کردم : نذر کردم اگر طبق برنامهی مطالعهام، که در جمع روزانه حدود 12 ساعت بود عمل نکنم ، بجز در موارد ضروری، به ازای هر تخلف 5 روز روزه بگیرم. البته ساعات برنامه طوری بود که سریال خانم چنگال به دست ("عید آمد و عید آمد...") با بازی خانم پروین سلیمانی را از دست نمیدادم، چون در وقت استراحتم بود. بعد هم که مطلع شدم عصرها رادیو شرح دکتر سروش بر خطبهی همام نهج البلاغه را پخش میکند، آن را هم در تبصرهی کار ضروری گذاشتم... هنوز سبک وبیان جادوئی او در گوشم هست و طنین عبارت "خولطوا" از وصف متقیان. آن روزها هنوز سازهای مخالف سالیان کنونی، از ایشان بلند نشده بود وانصافاً که این شرح ایشان کم نظیرست...
از شبهای قدر آن سال، چلوفسنجان خوشمزهای را بخاطر دارم که یکشب وقتی نزدیک سحر به خانه رسیدم برایم روی اجاق گاز گذاشته بودند تا گرم بماند و خوابیده بودند.
رمضان سه چهار سال بعد هم در دانشگاه صنعتی اصفهان طی شد. شبهای قدر در نماز خانهی با صفای دانشگاه و خلوت و مناجات دانشجویانی که هنوز هم با بسیاری شان دوستم، مثل غلامرضا که بخشهائی از دعاهای نمازخانه را در حال سجده بود و اشک میریخت و حالا هم در تهران شرکت دارد...
سال 74 ، کار و سربازی مرا دوباره به شهرمقدس قم کشاند و ریزه خوار سفرهی بانوی کرامتم کرد. رمضان این سال اما دیگر تنها نبودم. دست در دست همسرم شبهای قدر را به مصلای قدس میرفتیم و از نفس گرم مرحوم آیةالله مشکینی و ادب آسمانی آیةالله جوادی آملی بهره میگرفتیم...
این سالها اما ، همه چیز، تغییر کرده و من هم...
چه سالهایی بود، آن سالها... کاش که میهمانان لایقی باشیم...